بسم رب الزهرا
به سمت بهار میدود پاها ولی گاهی میخورد زمین
عین خیالش که نمیشد، انگار درد را نمیفهمد... راستی گفتم درد! نه اشتباه شد، اصلاح میکنم " انگار خوشش می آید" می داند دستی از آسمان بلندش میکند
تمام احساسش را جمع میکند به سمت گلستان روانه میکند...
همه جا یکپارچه سفید است و اما... سرخی خون شهید است که خودنمایی میکند
حالا همه چی کامل شد...
افتادن
دست گرفتن
شهادت
.
.
.
همین
وقت خداحافظی است دنیا
::: سه شنبه 92/1/6 ::: ساعت 1:28 عصر :::
  توسط محمدزاده
نظرات شما: نظر
نظرات شما: نظر